دكتر لعبت گرانپايه سالهاست همراه با گروهي از پزشكان و تيم درماني در قالب گروه مدد در مناطق محروم كشور و نقاطي كه خبر از پزشك متخصص در آنجا نيست به درمان بيماران و عملهاي جراحي ميپردازد. در 29سفر انجام شده، همكاري در بيش از 54هزار ويزيت و 1500عمل جراحي در مناطق محروم فقط بخشي از جهاد اين بانوي جراح همراه با گروه مدد است. او خوشبختي را بودن در كنار انسانهايي ميداند كه از داشتن امكانات اوليه محروم هستند و خالصانهترين دعا را بدرقه او و تيم همراهش ميكنند. زندگي اين پزشك 53ساله كه جراحي آرزوي كودكياش بوده پر از ناگفتههايي است كه آن را با ما در حين يك عمل جراحي و در اتاق عمل درميان ميگذارد؛ از روزهايي كه عاشقانه وارد رشته پزشكي و تخصص جراحي شد و در زمان جنگ در كنار درس، مجروحان جنگ را درمان ميكرد و پس از آن نيز سختيهاي بسياري را پشتسر گذاشت تا به آرزويش رنگ واقعيت بدهد.
- آرزوي كودكي
زندگي من دفتري است كه هر بار آن را ورق ميزنم احساس ميكنم هنوز در آن گذشتهها نفس ميكشم. روزهايي كه مادر، جاي خالي پدر را براي ما پر كرد و همه دغدغه زندگياش اين بود كه در تحصيلات موفق باشيم و بتوانيم آينده خوبي را براي خودمان رقم بزنيم. مادر هيچگاه اجازه نداد جاي خالي پدر را احساس كنيم و همه بار زندگي را به دوش كشيد. سال1343 بهدنيا آمدم. پدرم رئيس دارايي بود. نخستين فرزند و دختر بزرگ خانواده بودم و به نوعي عزيز بابا. از همان كودكي، پدر مرا خانم دكتر صدا ميزد و اين كلمه انگيزهاي به من ميداد كه بايد حتما يك روز پزشك شوم. از همان كودكي علاقه زيادي به فيلمهاي پزشكي داشتم. پدرم خيلي زود از ميان ما رفت. او سيگار ميكشيد و به بيماري سرطان ريه مبتلا شد. هنوز هم صداي سرفههاي او درگوشم است. من 10ساله بودم و برادرم 9سال داشت و خواهر كوچكترم 6ساله بود. سرانجام سرطان، تراژدي تلخي را براي ما رقم زد و پدر را از ما گرفت. شرايط بسيار سختي بود و من مهمترين تكيهگاه زندگيام را از دست داده بودم. يك بچه 10ساله در اين شرايط بسيار سخت زندگي، معمولا درس را رها ميكند اما من تلاشم را دوچندان كردم تا بتوانم به آرزوي پدرم رنگ واقعيت ببخشم. مادر براي من هم چيز بود و اجازه نداد تا خللي به روند طبيعي زندگيمان وارد شود. با همان مستمري بازنشستگي پدر زندگي ميكرديم و من و برادر و خواهرم هر سه محصل بوديم. سرسختي مادر باعث شده بود تا ما هم او را الگو قرار بدهيم و با تلاش زياد درس بخوانيم. از همان كودكي علاقه عجيبي به جراحي داشتم و هيچگاه فراموش نميكنم وقتي مادرم مشغول پاك كردن مرغ ميشد من بدن مرغ را تشريح ميكردم و با دقت آناتومي آن را بررسي ميكردم. با وجود آنكه جراحي را از نزديك نديده بودم ولي علاقه زيادي به آن پيدا كرده بودم. سال1361 وقتي ديپلم گرفتم در نخستين كنكوري كه بعد از انقلاب فرهنگي برگزار شد شركت كردم. بهدليل انقلاب فرهنگي از سال58 كنكور برگزار نشده بود و به همين دليل سال61 داوطلبان هر 3سال به جمع كنكوريها اضافه شدند و اين امر باعث شده بود تا احتمال قبولي در كنكور بسيار كم شود. رقابت بسيار نزديك بود اما من موفق شدم با كسب رتبه بالا در رشته پزشكي دانشگاه تهران كه انتخاب اولم بود، قبول شوم.
- روزهاي جنگ و خون
بعد از قبولي به تهران آمدم. دوري از خانواده و زندگي در يك شهر بزرگ، مشكلات زيادي را به همراه داشت اما بايد براي رسيدن به هدفي كه داشتم همه مشكلات را تحمل ميكردم. زندگيام در خوابگاه دانشجويي ادامه پيدا كرد. اتاقي با 2 تخت 2 طبقه و 4 نفري كه بايد باهم زندگي ميكرديم. دوران تحصيل من در پزشكي بين سالهاي 62 تا 69 بود و كشور در آن سالها درگير جنگ با دشمن. همه دوران دانشجويي من در جنگ گذشت. تهران در وضعيت جنگي قرار داشت و من كه انترن جراحي بودم به همراه 2انترن ديگر در بيمارستان شريعتي به مجروحان رسيدگي ميكرديم. تعداد ما كم بود و مجروحان زيادي هر روز از جبهه به اين بيمارستان منتقل ميشدند. تعدادي از پسرهاي همكلاسي به جبهه رفتند و دكتر عباسي يكي از آنها بود كه به شهادت رسيد. آن روزها 60نفر در زيرزمين و در تختهاي 2 طبقه زندگي ميكرديم و در آن وضعيت بايد كتابهاي قطور پزشكي را نيز ميخوانديم و در كشيكهاي بيمارستان نيز حاضر ميشديم. تعدادي از همكلاسيها براي حفظ جان خود به مشهد رفتند چون دشمن كمتر به آنجا حمله ميكرد اما من و چند نفر ديگر مانديم زيرا اعتقاد داشتيم كه اينجا بيشتر به ما نياز دارند. شرايط سخت و خاموشيهاي متعدد و صداي آژير خطر در كنار مجروحاني كه نياز به كمك داشتند بسيار طاقتفرسا بود اما هيچگاه احساس خستگي نميكردم. دشمن هر روز مناطق مختلف تهران را هدف بمباران يا موشك قرار ميداد. يكبار وقتي با اتوبوس به طرف خوابگاهمان در انتهاي كارگر شمالي در حركت بوديم در تقاطع كارگر و بلوار كشاورز ناگهان يكي از موشكهاي دشمن به اتوبوسي در نزديكي بيمارستان امامخميني (ره) اصابت كرد. فاصله ما تا محل اصابت موشك 200متر بود. لحظه وحشتناكي بود. همه مسافران اتوبوس و كساني كه در ايستگاه منتظر بودند شهيد شدند. بلافاصله به كمك مجروحان رفتيم و سعي كرديم به آنها كمك كنيم. اين تنها گوشهاي از روزهاي سختي بود كه پشتسر گذاشتم.
- تنها بانوي دوره
بعد از پايان پزشكي عمومي از مرخصي آخر دوره استفاده نكردم و بلافاصله رزيدنتي را آغاز كردم. در امتحان كتبي نمره خوبي گرفتم. انتخاب رشته تخصصي با خودم بود و من جراحي را انتخاب كردم. براي ورود به رشته جراحي بايد مصاحبه ميدادم و استادان مصاحبه بسيار سختي از من گرفتند زيرا آنها باور نداشتند كه بانوان نيز ميتوانند وارد عرصه جراحي شوند. تا قبل از من كمتر از تعداد انگشتان 2 دست، بانوان وارد جراحي شده بودند و 2نفر از آنها نيز در تصادفات جادهاي جان باخته بودند. تحصيل در رشته جراحي با واكنشهاي منفي زيادي مواجه بود و از نگهبان بيمارستان تا مسئولان اتاق عمل و استادان باور نداشتند كه يك زن نيز ميتواند جراح باشد. محيط جراحي مردانه بود. آنها ميگفتند جراحي كار بسيار سختي است و از عهده يك زن خارج است. از 26نفر همدوره رزيدنتي جراحي، من تنها خانم بودم و همه آقا بودند. براي سپريكردن دوره رزيدنتي بيمارستان سينا را انتخاب كردم. بيمارستاني كه مركز تروما بود و بيشتر مجروحان تصادفات و افرادي كه در نزاع چاقو يا گلوله خورده بودند به اين بيمارستان منتقل ميشدند. انتخاب اين بيمارستان از سوي من باعث تعجب همه شده بود.
- چاقويي در قلب
محيط بسيار سختي بود و گاهي نزاع اراذل و اوباش تا بيمارستان ادامه داشت و مجروحان اين نزاعها كه به شكل فجيعي چاقو خورده بودند به بيمارستان سينا منتقل ميشدند. خاطره 2 ماجرا به خوبي در ذهنم باقي مانده. يكي از آنها سرباز جواني بود كه براي پايان دادن به نزاع چند نفر مورد اصابت چاقوي يكي از آنها قرار گرفته و تيغه چاقو با فرو رفتن به سينهاش، قلب او را زخمي كرده بود. وقتي اين سرباز را به اورژانس منتقل كردند دچار ايست قلبي شده بود. بلافاصله با تيغ جراحي قفسه سينه را باز كردم و دستم را از ميان دندهها روي زخم بطن راست قلب اين پسر قرار دادم تا جلوي خونريزي را بگيرم. با همين وضعيت درحاليكه دست من روي قلب اين پسر بود او را به اتاق عمل منتقل كرديم و با عمل جراحي از مرگ نجات داديم. چند سال قبل اين سرباز جوان به شكل اتفاقي مرا ديد و گفت شما آن روز مرا از مرگ نجات داديد. اين پسر با نشان دادن جاي بخيهها كه روي سينه چپ قرار داشت خاطرات آن روز را براي من زنده كرد. او قرار بود در 18سالگي بميرد اما زنده ماند. او صاحب خانواده شده بود و اين بار همسرش را براي درمان نزد من آورده بود. اين يكي از خاطرات جالب روزهايي بود كه در بيمارستان سينا دوره رزيدنتي را سپري كردم. يكبار نيز مدتي قبل در تاكسي نشسته بودم كه راننده چندبار از آينه به من خيره شد و بعد از چندبار مكث كردن پرسيد شما پزشك هستيد؟ وقتي با پاسخ مثبت من روبهرو شد گفت: شما سال72 در بيمارستان سينا بوديد و تصويري كه از شما به خوبي در ياد دارم شلوار نظامي معروف به 6جيب و چكمهاي است كه به پا كرده بوديد و با صلابت مشغول رسيدگي به بيماران بوديد. او ميگفت آن روز چند نفر از اراذل و اوباش با يكديگر درگير شده بودند و يكي از آنها نيز زخمي شده و به بيمارستان سينا منتقل شده بود. چند نفر از اراذل در محوطه بيمارستان سرو صدا به راه انداخته بودند كه شما با وضعيتي كه گفتم فريادي بر سر آنها زديد و با كوبيدن پا روي زمين گفتيد ساكت باشيد تا به وضعيت مجروحها رسيدگي كنيم. با فرياد شما همه آنها ساكت شدند و من هيچگاه آن لحظه را فراموش نميكنم. حرفهاي راننده تاكسي خاطرات آن روزها را براي من زنده كرد. من هميشه شلوار نظامي 6جيب ميپوشيدم و وسايل مورد نياز براي جراحي يا پانسمان را در جيبهاي اين شلوار قرار ميدادم تا بتوانم به سرعت از آنها استفاده كنم و زمستانها نيز معمولا چكمه ميپوشيدم. گاهي اوقات پيش ميآمد كه 14روز از بيمارستان خارج نميشدم و به خانه نميرفتم زيرا تعداد بيماران بدحال زياد بود و گاهي نيز پيش ميآمد كه 36ساعت بيدار ميماندم. عشق و علاقه تنها چيزي بود كه باعث ميشد راه را ادامه بدهم. در آن روزها هيچگاه به پول و كسب درآمد فكر نميكردم. در همه اين سالها هيچگاه از منظر ماديات به حرفهام نگاه نكردهام و هميشه خدمت به بيماران نيازمند و لذت ديدن خنده آنها و دعايي كه براي من ميكنند از همهچيز برايم باارزشتر است. با همين نيت و اراده بود كه وارد مؤسسه مدد شدم تا همراه با تيمهاي پزشكي بهصورت داوطلب به مناطق محروم كشور در مناطق دورافتاده برويم و به كساني كه دسترسي به امكانات پزشكي و جراحي براي آنها مقدور نيست خدمات پزشكي را به محل زندگي آنها ببريم.
- مدد به بيماران مناطق محروم
سال 90وقتي بهعنوان يكي از كارشناسان كميسيون نظام پزشكي فعاليت ميكردم از نظام پزشكي تماس گرفتند و مرا به جلسهاي دعوت كردند. در اين جلسه اعلام شد گروهي تحت عنوان مدد (مجمع داوطلبان درمانگر) تشكيل شده و ميخواهند تعدادي از پزشكان رشتههاي مختلف را به شكل داوطلبانه به مراكز شهرستانها اعزام كنند. وقتي اين پيشنهاد مطرح شد احساس كردم آرزويم برآورده شده است. هميشه منتظر چنين فرصتي بودم تا به مردم كشورم در مناطق محروم خدمت كنم. بلافاصله اعلام آمادگي كردم و چند روز بعد در نخستين سفر، به منطقه بازوفت در استان چهارمحال و بختياري رفتيم. 3 روز در چادر بوديم و 3500نفر را ويزيت كرديم و تعداد زيادي نيز عمل جراحي در اتاق عمل صحرايي كه برپا كرده بوديم انجام داديم. آن لحظات و ساعتها آنقدر براي من جذاب بود كه براي سفر دوم لحظه شماري ميكردم. بعد از چند سفر بهعنوان سرتيم انتخاب شدم و مسئوليت جمعآوري لوازم مورد نياز براي سفر به مناطق محروم و همچنين اطلاعرساني به اعضاي تيم و ديگر كساني كه داوطلب بودند بهعهده من گذاشته شد. قبل از سفر از طريق مراكز بهداشت و فرمانداريها اطلاعرساني انجام ميگرفت و مردم از روستاهاي اطراف براي ويزيت و درمان به منطقهاي كه ما ساكن ميشديم ميآمدند. سعي ميكرديم منطقهاي را كه براي استقرار انتخاب كنيم امكاناتي مانند اتاق عمل داشته باشد يا به شهر نزديك باشد تا درصورت نياز، عمل جراحي را در بيمارستان شهر انجام بدهيم.
طي اين مدت 29سفر به مناطق محروم داشتيم و دراين مدت نيز بيش از 54هزار ويزيت و بيش از 1500عمل جراحي در رشتههاي مختلف انجام داديم. در گروه مدد متخصصان ارتوپد، گوش و حلق و بيني، چشم، اطفال، داخلي، قلب، زنان، مامايي و دندانپزشكي حضور دارند، در چند سفر نيز راديولوژيست همراه با دستگاه سونوگرافي نيز حضور داشتهاست. براي سفر به برخي از مناطق محروم ابتدا به مركز استان ميرويم و سپس با خودرو از مناطق صعبالعبور و جادههاي ناهموار عبور كرده و به منطقه موردنظر ميرسيم. گاهي به طنز به همكاران ميگفتم به مناطقي سفر كردهايم كه در نقشه كشور زير پونز قرار دارند. همه اين سفرها با خاطرات زيادي همراه است كه هيچگاه آنها را فراموش نميكنم. براساس جدولي كه وزارت كشور در اختيار ما قرار داده است و براساس ميزان محروميت آن منطقه و صعبالعبور بودن يا دور و نزديكبودن به شهر، آنجا را انتخاب كرده و براساس نيازهاي پزشكي مورد نياز، همكاران را دعوت ميكنم و همراه با يك تيم كامل و مجهز به آنجا سفر ميكنيم. در همه اين سفرها تنها چيزي كه معنا ندارد خستگي است.
- نالههاي قلعهگنج
در منطقه چشمك در پلدختر يكروز تا نيمه شب، 19عمل جراحي انجام دادم و لحظهاي احساس خستگي نكردم. قلعهگنج يكي از محرومترين مناطقي است كه تا كنون به آنجا سفر كردهايم. قلعهگنج در جنوبيترين منطقه استان كرمان قرار دارد و ما از طريق بندرعباس به آنجا رفتيم. 70هزار نفر در قلعهگنج زندگي ميكنند و تنها يك مركز بهداشت با 3پزشك عمومي در آنجا وجود دارد. متأسفانه هيچ پزشك متخصصي در قلعهگنج نبود. بيش از 1500كودك نيازمند در قلعهگنج زندگي ميكردند. برخي از اين بچهها بيسرپرست و برخي ديگر بدسرپرست بودند. محروميت و فقر اقتصادي و فرهنگي در اين منطقه موج ميزد و اعضاي تيم تا مدتها نميتوانستند آن روزها را فراموش كنند. طي چند روزي كه آنجا بوديم سعي كرديم خدمات درماني را به همه ارائه بدهيم و در زمان بازگشت نيز تعداد 200جلد از شناسنامههاي بچههاي بيسرپرست منطقه قلعهگنج را همراه خودمان به تهران آورديم و در طرح اكرام، اين شناسنامهها را بين همكاران توزيع كرديم تا از اين بچهها حمايت كنند. زلزله ورزقان و نياز مردم منطقه به خدمات پزشكي باعث شد تا اين بار به آن ديار سفر كنيم. علاوه بر خدمات درماني به بيماران و مردم زلزلهزده مقدار زيادي لباس تهيه كرديم و بين آنها توزيع كرديم. در همه سفرها براي مردم بسيار عجيب بود كه يك خانم جراح، رئيس تيم است و حتي مسئولان منطقه نيز با تعجب نگاه ميكردند. در كنار جراحي و درمان بيماران، ديدن فرهنگ و آداب و رسوم منطقه براي من بسيار جذاب بود. برخورد با اقوام مختلف و آشنايي با آنها يكي از بهترين تجربههاي دوران تحصيل و كار من است. در دهگلان در نزديكي سنندج مراسم عروسياي برپا بود و زماني كه ما به اين روستا رسيديم با وجود آنكه هيچكدام از ما را نميشناختند، با اصرار ما را به مراسم عروسي دعوت كردند و اين يكي از بهترين جشنهاي عروسياي بود كه من و همكارانم در آن شركت داشتيم.
- خاطراتي به رنگ سبز
سفرهاي ما به مناطق محروم با خاطراتي همراه است كه هيچگاه فراموش نميكنم. خاطراتي از جنس لبخند كودكاني كه محروميت در چهره آنها موج ميزد و با لباسهاي كهنه و كفشهاي پاره ساعتها كنار جاده چشم ميدوختند تا از ما استقبال كنند. در منطقه بازوفت رودخانه بزرگي قرار دارد و ما در كنار رودخانه چادر زده بوديم. با شنيدن فريادهاي مردم متوجه شديم دختربچه خردسالي به داخل رودخانه سقوط كرده است. جريان آب اين دختر را برد و 60متر پايينتر از محل سقوط، نيروهاي هلال احمر موفق شدند او را از آب بگيرند. تيم ما بلافاصله عمليات احيا را انجام داد و خوشبختانه اين دختربچه دوباره زنده شد. زماني كه سوار بر مينيبوس درحال بازگشت به شهر بوديم در يكي از جادههاي فرعي پيرمردي كه كنار جاده ايستاده بود عصايش را بلند كرد و از ما خواست توقف كنيم. وقتي ماشين توقف كرد اين پيرمرد كه صورتش زير تيغ آفتاب سوخته بود از ما خواست براي درمان دخترش كه فلج است به خانهاش برويم. به خانهاش رفتيم و دختر آن پيرمرد كه فلج مغزي بود را معاينه كرديم. آن دختر دچار تشنج ميشد و بهدليل داروي اشتباهي كه به او ميدادند وضعيتاش بدتر ميشد. داروي ديگري را كه همراه داشتيم به اين پيرمرد داده و طرز مصرف صحيح آن را نيز آموزش داديم و با بدرقه گرم او و خانوادهاش دوباره به راه افتاديم. در يكي ديگر از سفرها كه سال 90به منطقهاي بهنام زيركوه در اطراف قائن داشتيم بهدليل اينكه اين منطقه 40كيلومتر مرز مشترك با افغانستان داشت، نخستين بار با اسكورت نيروهاي مرزباني رفتيم تا در دام اشرار گرفتار نشويم. 2سال بعد دوباره به آنجا رفتيم و اين بار با اطلاعرساني خوبي كه از قبل انجام گرفته بود و همكاريهاي پزشك عمومي مستقر در اين منطقه، تعداد بيماران و كساني كه نياز به عمل جراحي داشتند مشخص شده بودند و ما در 2روز موفق شديم 3هزار نفر را ويزيت كنيم. بهترين خاطره و بهترين هديهاي كه در اين سفرها گرفتيم مربوط به شعر زيبايي بود كه يك دختربچه نابينا در منطقه زيركوه به ما تقديم كرد. اين دختربچه شعري را كه خودش براي پزشكان سروده بود براي ما خواند و اشك از چشمان همه ما سرازير شد. هيچكدام ما آن لحظه را فراموش نميكنيم و اگر ميلياردها تومان پول به ما ميدادند به اندازه اين شعر جذاب نبود. در همين منطقه يكبار 4مجروح تصادف جادهاي را به مركزي كه ما مستقر بوديم منتقل كردند و با تلاش تيم پزشكي توانستيم آنها را از مرگ نجات بدهيم. مسئول درمانگاه ميگفت اگر شما نبوديد امشب همه اين زخميها ميمردند.
- چهره ديگر زندگي
3بار دخترم را همراه خودم و اعضاي گروه مدد به مناطق محروم بردهام تا از نزديك دخترها و پسرهاي نوجواني را كه در محروميت زندگي ميكنند ببيند و تلاش كند تا با موفقيت در تحصيل در آينده قدمي براي رفع اين محروميتها بردارد. كودكاني را ديدهام كه چهره بسيار زيبايي داشتند اما اين چهره زيبا پشت لباسهاي كهنه و چهره آفتاب سوخته گم شده بود. در كنار درمان و جراحي، كارگاههاي متعدد آموزشي براي مردم اين مناطق برگزار كرديم و به آنها در زمينه پيشگيري از بيماريها و شناخت بموقع بيماريها آموزش داديم. كسب جايزه ويژه گوهرشاد مسئوليت مرا سنگينتر كرد. اين جايزه كه سال قبل و در نخستين سال برگزاري آن به من داده شد مربوط به بانواني است كه در داخل يا خارج از ايران تلاشهاي زيادي در حيطه فرهنگي، اجتماعي، علمي و پزشكي انجام دادهاند كه من نيز انتخاب شدم. در كنار عضويت در گروه مدد و سفر به مناطق محروم، مسئوليت كانون سبا را نيز برعهده گرفتهام و در اين مدت 74كارگاه آموزشي براي پيشگيري از سرطان شايع پستان برگزار كردهايم. سال 86كانون سبا (سلامت بانوان ايران) را به ثبت رسانديم و هدف اصلي ما پيشگيري و اطلاعرساني و آموزش راههاي پيشگيري از سرطان پستان است.
- خستگي براي ما معنايي ندارد
2پزشك همراه گروه مدد از سفر به مناطق محروم ميگويند
فرحناز محمديثابت، ماماي گروه مدد كه در 12سفر به مناطق محروم حضور داشته است بهترين خاطره زندگياش را حضور در منطقه زلزلهزده ورزقان و هريس و كمك به مادري كه تنها نگرانياش سالم بهدنياآوردن نوزادش بود، ميداند. اين پزشك ماما از خاطرات اين سفرها ميگويد: «من افتخار داشتم كه در 12سفر به مناطق محروم با گروه مدد همراه شوم. نخستين سفرم به قائنات بود و از بيرجند سوار بر خودرو مسيري طولاني را تا اين شهر طي كرديم. رسيدن ما مصادف با ميلاد امامزمان(عج) بود و طي 3روز بيماران بسياري را ويزيت و درمان كرديم. با وجود حجم زياد مراجعهكنندهها هيچگاه احساس خستگي نميكرديم و باانگيزه و نشاط ادامه ميداديم. در زلزله ورزقان و هريس وقتي همراه گروه به آنجا رفتيم در يكي از سولهها مادر بارداري براي وضع حمل نياز به كمك داشت و خدا را شكر نوزاد پسري را بهدنيا آورد و نام او را رحمان گذاشت. تولد اين نوزاد رنگ و بوي تازهاي به آن فضاي غمانگيز منطقه داد و همه از بهدنياآمدن اين نوزاد خوشحال شدند. در همان سفر به ورزقان يكي از بانوان روستايي بعد از اينكه ويزيت شد به خانهاش رفت و براي ما آشدوغ تهيه كرد. كار اين زن و آشدوغي كه آنجا خورديم را هيچگاه فراموش نميكنم. سالهاست كه در نسيمشهر در حاشيه تهران مطب دارم و بيماران را ويزيت ميكنم و شايد زندگي در كنار مردم محروم حاشيه پايتخت باعث شده است بهتر شرايط ساكنان مناطق محروم كشور رادرك كنم.»
دكتر محمدي ادامه ميدهد: «اسطوره ما در اين سفرها دكتر لعبت گرانپايه است. او برخلاف ظاهرش كه بسيار مقرراتي نشان ميدهد، بسيار مهربان و خوش اخلاق است و با وجود جراحيهاي طولاني و متعددي كه دراين سفرها انجام ميدهد ما هيچگاه خستگي را در چهره ايشان نميبينيم. ايشان علاوه بر خدمات درماني و جراحي به مردم مناطق محروم هميشه براي برطرفكردن بخشي از نيازهاي مردم اين مناطق تلاش ميكند و واسطه خير ميشود.»
دكتر زهرا فرهادي، متخصص زنان، يكي ديگر از اعضاي گروه مدد است كه در 10سفر به مناطق محروم در درمان بيماران مشاركت داشته است. او با بيان اينكه همه آن لحظات فراموشنشدني هستند ميگويد: «اينكه در جايي بهجز پايتخت و آن هم براي انسانهايي كه از داشتن امكانات محروم هستند بتوانيم خدمت كنيم بسيار رضايتبخش است و من همه اين سفرها را موهبتي از سوي خدا ميدانم. وقتي در منطقه محروم قلعهگنج بيماران را ويزيت ميكردم خيلي خوشحال بودم كه وراي مسائل مادي ميتوانم به هموطنان خودم كمك كنم. قلعهگنج محرومترين منطقهاي است كه تاكنون به آنجا سفر كردهام. مردم در خانههاي كپري زندگي ميكردند و وضعيت زندگيشان از نظر من بسيار بد بود. خانههايي كه فاقد حمام و دستشويي بود و كودكان يتيم و بدسرپرستي كه هر روز به تعداد آنها افزوده ميشد. در منطقه چارك براي 2 كودك ناشنوا با كمك مؤسسه خيريه كتايون رياحي توانستيم كاشت حلزون انجام بدهيم تا بتوانند بشنوند. در اين مدت شاهد تلاشهاي دكتر لعبت گرانپايه بودم و ايشان در همه سفرها حضور داشتند و هميشه داوطلب انجام كارهاي خير بودند».
نظر شما